خستگی مامان
پسر گلم سلام امید وارم حالت خوب باشه و خستگی راه خونت و بلد تباشه
الان که دارم این مطلب رو میذارم شما خواب هستید و من هم با یه دنیا خستگی و سر در گمی تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که سیستم و روشن یا به قول شما شوشن کنم و بیام تو وبلاگت یه سری بزنم. شاید بپرسی چرا خسته ؟چند روزی هست که داریم جمع و جور میکنیم که بریم دیگه بریم خونه ی خودمون .خوب آره خوشحال که هستم خیلی هم خوشحالم و بیشتر از من و بابا شما خیلی خوشحال هستی از اون روزی که رفتیم خونه رو دیدیم و به شما گفتیم این خونه جدیدمون شما هم روز شماری میکردی که بریم، هر روز میگفتی :مامان کی میریم خونه جدیدمون ؟
مامان:به زودی میریم
امیر عباس :پاشو وسایلمو جمع کن میخوام بلم ،تو اتاق خودم بذایم.
راست میگفتی کاش از همون موقع کم کم جمع میکردم
راستی تا یه چند وقت هم از اینترنت خبری نیست
باید برای بروز رسانی وبلاگت از اینترنت عمه استفاده کنم
الان با این همه خستگی از خدای مهربون میخوام همه ی مستاجرا به زودی صاحب خونه بشن و برن خونه ی خود خودشون
وای چقدر حس منفی دادم ببخشید گلم
کار با زه امروزت که البته یه کم خطرناک بود کوتاه کردن مو بود
من که حسابی مشغول بودم دیدم صدات نمیاد پیش خودم گفتم از سکوت امیر عباس باید فهمید که داره خراب کاری میکنه یواش یواش اومدم بالای سرت با یه صحنه ی بدی مواجه شدم
شالمو دیدم که جنابعالی گرد به صورت یه سر در آورده بودی و داشتی مثل عمویی که موهاتو کوتاه میکنه براش شعر میخوندی و به عبارتی سرگرمش کرده بودی و شال بینوای منو قیچی قیچی میکردی مامان :وای امیر عباس چه کار میکنی ؟
امیر عباس :دارم موهاشو توتاه میکنم .
باور کن نمی دونستم بخندم یا گریه کنم اما حالا میخندم شالم هم فدای سرت همه ی زندگیم فدای یه تار موت پسر گلم .
این عکسی که گذاشتم مربوط میشه به وقتی نی نی بودی و روبروی کاخ هشت بهشت با بابایی گرفتی من خیلی این عکسو دوست دارم