، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

امیر عباس پسر گلم

عید94

پسر گلم سلام امید وارم حالت خوب باشه و همیشه چون ماه تمام ،زیبا و کامل باشی عزیزم نمی دونی چقدر دلم برا وبلاگ و مطلب گذاشتن تو وبلاگت  تنگ شده بود اما به همان دلیل که قبلا گفتم فعلا از اینترنت و وبلاگ خبری نیست  خوب بگذریم  عید 94 هم به سلامتی تموم شد و چقدر زود تموم شدما هم بعد از دید و بازدید یه مسافرت یه روزه به شیراز داشتیم البته به قول بابا مأموریتی چرا؟  علتش امر خیری بود که برای دایی جون داشیم و اون مراسم نامزدی بود بعله به سلامتی دایی جون شما هم متأهل شد البته همچنان رقابت شما با دایی جون پابرجاست نمونه  بارزش همون روز شیرینی خورون بود وقتی دایی جون با خانومش رفتن تو اتاق صحبت کنن ...
21 فروردين 1394

سال 1394

پسر گلم سلام امید وارم حالت خوب باشه و سراسر وجودت همیشه سبز و شاداب چون بهار زیبا باشه الآن که این پست و میذارم اومدیم خونه ی مادر بزرگ و با عمه ها و زن عمو داریم آجیل میخوریم و صحبت میکنیم و البته من کار خودم که نوشتن مطلب و گذاشتن تو وبلگ شما هست رو دارم انجام میدم امروزشنبه  اول فروردین 94 بود دیشب ساعت 2:15دقیقه بامداد سال تحویل شد امسال به سال عروس معروف شده به دلیل شباهتی که املای این کلمه با عدد 1394 داره البته با حروف فارسی و از آخر به اول. خوب امسال سال ببعی بوده و رنگ سال هم عنابی .امروز از صمیم قلبم برا همه ی مردم آرزوی سلامتی و شادی داشتم امیدوارم  همه سال خوب خوبی داشته باشن     ...
1 فروردين 1394

سربازی دایی جون

پسر گلم سلام امید وارم حالت خوب باشه و ستاره ی خوشبختی همیشه تو آسمون زندگیت چشمک بزنه عزیز مامان بالاخره جابجایی منزل ما هم تموم شد و بعد از یه خستگی زیاد با  یه تحول مواجهه شدیم و اون رفتن دایی جون به سربازی بود بعععله راهی که همه پسر ها باید طی کنند البته شما که اصلا دوست ندارید چون نمیخوای کچل بشی و از دست مالیدن روی سر دایی جون کلی لذت میبری تاریخ سربازی رفتن دایی جون 93/12/1شروع شده به زودی عکس کچلی دایی جون و هم میذارم برات گل پسر ...
9 اسفند 1393

خستگی مامان

پسر گلم سلام امید وارم حالت خوب باشه و خستگی راه خونت و بلد تباشه الان که دارم این مطلب رو میذارم شما خواب هستید و من هم با یه دنیا خستگی و سر در گمی تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که سیستم و روشن یا به قول شما شوشن کنم و بیام تو وبلاگت یه سری بزنم. شاید بپرسی چرا خسته ؟چند روزی هست که داریم جمع و جور میکنیم که بریم دیگه بریم خونه ی خودمون .خوب آره خوشحال که هستم خیلی هم خوشحالم و بیشتر از من و بابا شما خیلی خوشحال هستی از اون روزی که رفتیم خونه رو دیدیم و به شما گفتیم این خونه جدیدمون شما هم  روز شماری میکردی که بریم، هر روز میگفتی :مامان کی میریم خونه جدیدمون ؟ مامان:به زودی میریم امیر عباس :پاشو وسایلمو جمع کن میخوام ...
15 بهمن 1393

امیر عباس دکتر میشه

پسر گلم سلام امیدوارم حالت خوب باشه چشمه ی سلامتیت  همیشه جوشان باشه چند شب پیش شما دچار حساسیت پوستی شده بودی بدنت شدید به خارش افتاده بود که از شدت خارش گریه میکردی از شانس بد بابا هم شیفت بود و این خارش شما از نیم ساعت قبل از اینکه بابا بخواد بره شروع شد واضح تر بگم ساعت 21:30 از خواب با گریه بلند شدی و فقط بدنت و میخاروندی و گریه میکردی ما هم که حسابی ترسیده بودیم تو اون فاصله فقط میتونستیم بریم خونه مادر جون چون بابا ساعت 22 باید میرفت محل کارشون بعد وقتی هم که رفتیم مادر جون  وبابا جون از حالت پر از  استرس ما فهمیدن که یه اتفاقی افتاده و حسابی ترسیدن خلاصه من و بابا جون شما را به بیمارستان نزدیک خونشون بردیم و با ...
9 بهمن 1393

هنر مامان

پسر گلم سلام امید وارم حالت خوب باشه و رنگین کمان خوشبختی تو آسمون دلت نمایان باشه با شروع فصل زمستان خیلی دلم میخواست که برای شما یه لباسی چیزی ببافم این کاموا های رنگی و قشنگ و مدل بافت پسرونه را که میدیدم هوس میکردم که  برای شما پسر گله یه بافت خوشگل ببافم اما یه مشکل وجود داشت من اصلا بافتن بلد نبودم از اونجایی که وقت رفتن به کلاس رو هم نداشتم از مادر جون خواستم که  بافتن را به من  هم یاد بده  بعد از کلی خواهش تونستم نظر شون و جلب کنم آخه مادر جون عقید داشتن زحمت زیاد داره و و اذیت میشی و یه کاموا خوش رنگ برای پسر گلم انتخاب کردم و شروع به بافت کردم اولش به خورد برام سخت بود اما بعدش خوب پیش رفت شما هم...
9 بهمن 1393

شیرین زبونی امیر عباس

پسر گلم سلام امیدوارم حالت خوب باشه و ساحل زندگیت همیشه آرام و آرامش بخش باشه عزیزکم الآن که این مطلب رو میذارم شما خواب هستید آخه امروز خیلی خسته شدید منزل دایی مامان مولودی بود به مناسبت ولادت امام حسن عسگری و شما هم بعد از اتمام جلسه حسابی با دخترخانومای ناز خاله جون مامان ،منظورم دوقلوها دنیا و سونیا هست حسابی بازی کردی البته اولش که اصلا تحویلشون نگرفتی بعد از اونکه حسابی اشک کوچولو ها را در آوردی مشغول بازی شدی. شاید بپرسی چرا اشکشون و در آوردم ؟دنیا و سونیا گریه میکردن و میگفتن  بیا  با هم بازی کنیم و مرتب یا به من میگفتن که خاله به امیر عباس بگو با ما بازی کنه و یا به مامانشون شما هم که تا خودتون کاری را نخواهید ان...
9 بهمن 1393